ملاحسین بشروئی در یک چنین محلی اقدام به سنگر گرفتن کرد حصار محکمی بنا نمود و برج آن را ده زرع ارتفاع داد و زیر آن برج را با تنهی درختهای بزرگ پوشانید، سپس سوراخهائی درون آن درختان تعبیه کرد. خندق عمیقی هم بر دور حصار حفر کرد و خاکریزی نیز در آنجا ساخت تا با برجها همسطح باشد. درون دیوار و برجهای قلعه برای عبور از قلعه وسائلی جاسازی شد که در آن زمان به آن شیر حاجی و امروزه مزغل میگویند. شرح این ماجرا را از زبان زعیمالدوله میشنویم: ... بشروئی وقتی به آنجا [قلعه طبرسی] آمد وضعیت آن محل را مناسب دید و تصمیم گرفت آن جا را مرکز جنگ هولناک خود قرار دهد پس شروع به ساختن پناهگاهها و کمینگاهها و بلندن ساختن برجها و دیوارها کرد. ابتدا شروع به ساختن قلعه هشتگوشی نمود و در دیوار آن پناهگاه سوراخهائی قرار داد که سر تفنگ را در آن سوراخها بگذارند و تیراندازی کنند و نیز از آن روزنهها مهاجمین را ببینند. آنگاه دور قلعه خندقی به عمق ده زرع وعرض پنج ذرع کندند و چند راه از نواحی مختلفه بر خندق باز کرده بودند. و نیز یک تل مستدیر پشت دیوار قلعه از طرف داخلی آن درست کرده بودند و دو هزار نفر از بابیان را بر این برجها و استحکامات و مراکز و خطوطی آتشی گماشته بودند بابیان در میان دیوار قلعه و خاکریز در هر چند قدم چاهی کنده بودند و درون آن را پر از نیزه و دیگر آلات قتاله از چوب و آهن نصب کردند و روی چاهها را هم با خاک و خاشاک پوشیدند. بعد از فارغ شدن از تدارکات دفاعی ملاحسین در پی فراهم کردن تدارکات نظامی و دیگر ضروریات برآمد. بابیان به شهرها و دهات اطراف روانه گشتند تا هر چه میتوانند اسلحه خریداری کنند و آذوقهی کافی حداقل برای مدت یک ماه برای بیابان مستقر در قلعه تهیه نمایند. بابیان به چند دسته تقسیم شدند، عدهای برای تهیه اسلحه و عدهای برای فراهم کردن غذا و علوفه پراکنده شدند و در مدت کمی آن چه را که میخواستند جمعآوری نمودند و به قلعه آوردند. ملاحسین پس از این مقدمات نواب و مبلغینی به گوشه و کنار فرستاد تا مردم را به سوی باب دعوت کنند. نواب در این مورد تا حدودی موفق شدند و تعدادی را جذب کردند. درون قلعه ملاحسین، حاجی محمدعلی بارفروش را به صورت خاصی بزرگ جلوه داد تا ابهت و مقام وی بتواند در حرکت و ایمان بابیان مؤثر افتد و انسجام لازم را در میان آنان به وجود بیاورد. سراپردهای برای حاجی محمدعلی ساخته شد و وی را در پس پرده نشیمن دادند. این کار بدین منظور انجام شد که وی زیاد در انظار نباشد و از شوکت و ابهت نیفتد و پیش بابیان با اهمیت جلوه کند: سپس شروع به تعظیم و تکریم از حاج محمدعلی نموده و او را حضرت اعلی لقب داد. بعدها او را قدوس نامیدند و لقب حضرت اعلی مختص باب شد. به هر حال بشروئی سراپردهای برای حاجی برپا کرد و او را در آنجا با تجلیل و احترام از نظر مردم محجوب و مستور داشت و زائد بر حد او را مقدس شمرد، چنان که روزی حاجی برای استحمام از سراپرده بیرون آمد همین که چشم بابیان به حاجی محمدعلی افتاد همگی فورا به سجده افتادند و در حالی که زمین از بارانتر شده بود گونههایش را بر زمین گذاشته بودند و تا حاجی محمدعلی بدانها اجازه نداد صورتشان را بلند نکردند ملا محمدعلی به هر یک از اصحاب و نزدیکانش لقبی و عنوانی میداد، یکی را مظهر امام ثامن«ع» دیگری را امام رضا و آن یکی را امام سجاد مینامید. حاجی محمدعلی به بابیان میگفت: هر کدام از ما کشته شویم بعد از چهل روز زنده میشود و در قیامت هم به بهشت میرود و هم در این جهان شما هر یک پادشاه مملکتی و حاکم ولایتی خواهید شد. سپس به هر یک وعدهی خوش آیندی میداد، سلطنت چین، و ختا، حکومت روم و ممالک اروپائی را خیلی سهل به این و آن میبخشید. او برای این بخشایش و ضامن اجرای آن به گفتهی باب استناد میجست: «و ینحدرون من جزیرة الخضراء الی سفح جیل الزوراء و یقتلون نحو اثناعشر الفا من الاترک». یعنی: «و سرازیر میشوند از جزیرهی خضراء به دامنهی کوه زوراء و نزدیک به دوازده هزار نفر از ترکها را میکشند.». بشروئی به بابیان میگفت: منظور باب از جزیرهی خضراء سرزمین مازندران و از جبل وزراء کوهی نزدیک همان حوالی آن چنان روحیه بابیان با این سخنان تقویت گردید که بیترس و باک حاضر به هر اقدام متهورانهای بودند. این جریانات مصادف با ماههای ذیقعده و ذیحجه سال 1264 هجری یعنی درست مقارن با به سلطنت رسیدن ناصرالدین شاه و مراسم مربوط بدان میگردید. این تغییر سلطنت مملکت را در همان ابتدا به طور طبیعی دستخوش یک سلسله وقایع و ناآرامی و گسستگی کرده و زمام امور هنوز در دست پادشاه نبود بنابراین سیر حوادث هم چنان به نفع بابیان به جلو میرفت. ناصرالدین شاه با کسانی که به امور مازندران آشنائی داشتند و مردم و اهالی آن جا را میشناختند به شور پرداخت سپس از بزرگان مازندران که در دربار صاحب نفوذی بودند دفع فتنهی بابیان را در مازنداران خواستار شد. با رسیدن دستورات از مرکز نخست آقا عبدالله برادر حاجی مصطفیخان هزار جریبی به ساری آمد، در آنجا میرزا آقا تعدادی جنگجو را از میان اهالی افاغنهی ساکن ساری و سوادکوه و تعدادی ترک ساکن محل را بسیج نمود و به علیآباد رفت و در آن جا هم به جذب افراد پرداخت خود را به قلعه طبرسی رساندند و همان گونه که رسم بود ساختن سنگر و حفر راههای مارپیچ و دیگر فنونی که میدانستند، پرداختند. عبدالله خان چند تن از یاران خود را که تیراندازان ماهر و از اهالی گودار بودند در آنجا گذاشت و خودش به قریهی افرا که در نزدیکیهای قلعه قرار داشت، رفت. نیمه شب تفنگچیان گوداری سراسیمه از جای جستند چون بابیان به سرکردگی ملاحسین دست به شبیخون زدند و تعداد زیادی از گوداریها را کشتند. جوانی از اهالی افغان که در دلیری اشتهاری داشت در این گیرودار چشمش به ملاحسین افتاد که با هر سپاهی روبرو میشود با یک ضرب شمشیر او را به خاک میافکند، جوان افغانی راه را بر ملاحسین گرفت و درگیری سختی بین آن دو مدتی طول کشید که از بخت بد پای اسب آن جوان به سوراخی رفت و از اسب فروافتاد. ملاحسین فرصت حرکت به جوان افغانی نداد و آن چنان ضربتی به وی زد که جوان در دم به زمین افتاد و به قتل رسید. آقا عبدالله که با آن محل چندان فاصلهای نداشت با شنیدن صدای تفنگ به سوی محل درگیری شتافت. بابیان با دیدن سواران آقا عبدالله همه را محاصره نمودند سی تن از آنان را کشتند و بقیه را فراری دادند. آقا عبدالله خود از یک پا میلنگید و چون اسبش را از دست داده بود ناچار شد پیاده میدان را ترک کند، او خود را به درختستانی رسانید اما ملاحسین خیلی زود خود را به او رسانید و با شمشیر او را به دو نیمه کرد. افراد آقا عبدالله فرار را بر قرار ترجیح دادند و افراد ملاحسین پیاده و سواره به دنبال سپاهیان دولتی رفته و هر که به چنگشان میافتاد امانش نمیدادند. افراد آقا عبدالله هر چند که باقی ماندند وارد قریه افرا گشتند اما بابیان دست از تعقیب برنداشتند: «اول بار تفنگچیان را طعمه شمشیر ساختند، سپس به کار اهالی قریه پرداختند و از زن و مرد و پیر و جوان و کودک همه را از دم شمشیر گذرانیدند و بعد از این کار قریه را به آتش کشیدند و هر چه هم به دستشان رسید به غارت بردند. «طرز لباس پوشیدن و عربده کشیدن بابیه بسیار هولناک و هراسانگیز بود. اما هیبت آنان از ترتیب لباس و آداب به طرز مخصوصی بود که مشاهدهی آن خالی از وحشت نبود یعنی کلا یک پیراهن کرباسی به جای لباس پوشیده بودند که آستین آن تا سر مرفق و دامان تا سر زانو بود و هر کدام قداره با شمشیری حمایل افکنده، به یک فورم هر یک کلاه شبی بر سر داشتند...» از طرف دیگر عباسقلی خان با لشکری که قبلا تهیه دیده بود از لاریجان رسید. از وقتی از قضایا اطلاع حاصل کرد لختی استراحت نمود سپس لشکریان را برداشت و روانهی قلعهی شیخ طبرسی گردید و آن قلعه را محاصره کرد. عباسقلی خان لاریجانی که از کارائی و زیرکی بابیان اطلاع دقیقی نداشت و تنها چیزهائی از این و آن شنیده بود بدون در نظر گرفتن نیرو و موقعیت دشمن نامهای به شاهزاده مهدیقلی میرزا نوشت که من این مردم را محاصره کردهام و نیازی به نیروی کمکی ندارم، اگر شما میل دارید این نبرد را تماشا کنید خودتان تشریف بیاورید. شاهزاده مهدیقلی میرزا چون از متن نامهی عباسقلی خان لاریجانی مطلع گشت دانست که آن مرد دچار توهم قدرت گشته و دشمن را دست کم گرفته است و اندیشید که اگر دیر بجنبد بابیان وی را بر سر جایش خواهند نشاند و درس تلخی به او میدهند چه خود ضرب شست آنان را چشیده بود. از اینرو دستور داد محسنخان سورتی با لشکری مرکب از افراد خود و جمعی از افاغنه همراه با محمد کریمخان اشرفی و عدهای تفنگچی به یاری عباسقلی خان بشتابند و چون محسنخان رفت شاهزاده مهدیقلی میرزا به آن عده کفایت نکرد و دستور داد خلیلخان سوادکوهی و عدهای از مردم قادیکلا هم در پی آنان به رزمندگان قلعه طبرسی بپیوندند. این عده چون به قلعه رسیدند و مورد استقبال و احترام عباسقلی خان قرار گرفتند از لحن سخن عباسقلی خان تعجب کردند که میگفت: - من که به شاهزاده نوشتم به نیروی کمکی احتیاج ندارم و به زودی این بابیان را از پای درمیآورم. مردم قادیکلاه و دیگران چون بابیان را در میدان کارزار دیده بودند و میدانستند که آن عده چه توانائیهای رزمی دارند به عباسقلی خان سخت هشدار دادند که جماعت بابیان را دستکم مگیر، و تأکید کردند که برای مقابله و مبارزه با آن عده باید حزم و احتیاط را مراعات کرد و سنگر و پناهگاه و دیگر مسائل را رعایت کرد. عباسقلی خان برآشفت و مغرورانه گفت:ما هرگز در برابرهیچ لشکری سنگر نخواهیم بست، سنگر اهالی لاریجان بدنهای آنهاست. رفتار بابیان هم در این میان بر این توهم و پندار دامن زد و به غرور وی قوت بخشید. آنان به گونهای میزیستند که گوئی در قلعهی شیخ طبرسی جنبدهای وجود ندارد و در ضمن گاه گاه از موضع ضعف و فروتنی پیامهائی مبنی بر عفو و طالب امان و گذشت از گناهگان برای عباسقلی خان میفرستادند که همین خدعه او را بیشتر خام میکرد. اعتضاد السلطنه شرح مفصلی از جزئیات این جریان دارد که ما نیز از آن بهره میگیریم: «... چون روزی چند بدینگونه گذشت شب دهم ربیعالاول سه ساعت قبل از طلوع صبح، ملاحسین چهار صد نفر تفنگچی از شجاعان لشکر انتخاب کرده از قلعه شیخ طبرسی بیرون آمد و مانند دیودیوانه و گرگ گرسنه از دروازهی غربی قلعه تا لشکرگاه براند و خود با چند سوار به یک سوی لشکرگاه کمین کرد تا اگر کسی راه فرار در پیش گیرد سواران او را به قتل برسانند در این وقت لشکر عباسقلی خان و دیگران در خواب بودند که ناگهان بابیه درآمدند. آنان اول با تیغهای اخته بر لشکر سواد کوهی و هزار جریبی تاختند سپس با اولین حمله آنان را منهدم و منهزم کردند و هزیمتیان را برداشته به میان سپاهیان قادیکلاه و به سنگر لاریجانی بردند و خانههائی که لشکریان از چوب ساخته بودند آتش زدند.» . چون صبح شد از نعرهی گیرودار بابیه چنان دل لشکریان ضعیف شد که دوست را از دشمن نمیشناختند و یکدیگر را هدف گلوله میساختند. عباسقلی خان در خفیه گاهی تفنگ میانداخت در این گیرودار هشتاد نفر از بابیه نیز کشته شدند. بعد از این واقعه، ملاحسین که در سر راه کمین کرده بود به میان لشکرگاه راند. میرزا کریمخان اشرفی و آقا محمدحسن خان لاریجانی، با چند نفر از تفنگچیان اشرف، در کنار لشکرگاه سنگری ساخته بودند که تا کسانی که زنده باشند فرار نکنند و از آتشی که بابیه کرده بودند فضای حربگاه روشن بود که ملاحسین و اصحاب او دیده میشدند. میرزا کریمخان به آقا محمدحسین گفت سواری را که دستار سبز بر سر دارد نگاه کن. این بگفت و تفنگ خویش را بگشاد. گلوله بر سینه ملاحسین آمد. در دم آقا محمد حسن هم نیز تفنگ خود را رها کرد و آن گلوله بر شکم او آمد. با وجود این دو جراحت صعب ملاحسین باز از اسب نیفتاد و اصحاب خود را امر به مراجعت داد. با اینکه تفنگچیان اشرفی از دنبال او گلولهها انداخته و جماعتی از اصحاب او را به خاک افکندند، ملاحسین آهسته گفت: باید به قلعهی شیخ طبرسی رسید. لشکر شاهزاده تاب نیاورده هر یک به طرفی گریخت. الا اینکه عباسقلی خان با پنجاه نفر، عبدالله خان با سه نفر و محسنخان با چند نفر در خارج لشکرگاه بودند . چون صبح طالع شد، میرزا کریمخان اشرفی بر سر دیواری برآمده اذان گفت تا اگر از لشکر کسی در آن حوالی باشد فراهم شود. عباسقلی خان و چند نفر دیگر بعد از شنیدن اذان وارد لشکرگاه شدند و مقتولین را مدفون ساختند سپس عباسقلی خان صورت حال را به شاهزاده نوشت. اما ملاحسین تا دروازه قلعهی شیخ طبرسی چنان رفت که از اصحاب او کس ندانست او را جراحتی رسیده ولی در میان دروازه از اسب افتاد و او را به نزدیک حاج محمدعلی بردند. پس ملاحسین گفت: ای مردم چنان ندانید که من مردم تا چهار روز دیگر زنده خواهم شد و سر از قبر بیرون خواهم کرد. مبادا از این آئین باگردید و دست از جنگ بازدارید و دامن حضرت اعلی را که حاج محمدعلی باشد رها نکنید. ملاحسین مردم را از خود دور کرده به نزدیکان خود گفت: نعش مرا در جائی دفن کنید که هیچ کس از قلعگیان ندانند. این بگفت و درگذشت. پس جسد او را در زیر دیوار مرقد شیخ طبرسی، یا جامه و شمشیر به خاک سپردند و سی نفر دیگر از جراحت یافتگان بابیه هم در قلعه بمردند ایشان را نیز مدفون ساختند . شاهزاده مهدیقلی میرزا قبل از آنکه از شبیخون بابیه و شکست عباسقلی خان و لشکریان آگاه شود، با لشکری مستعد از شهر ساری، عازم قلعهی شیخ طبرسی گردید. چون قدری طی مسافت کرد، مکتوب عباسقلی خان رسید. شاهزاده از مطالعه کتابت چنان دانست که فتح قلعهی شیخ طبرسی بسیار سهل است. در رفتن تعجیل نمود تا آنکه به پل قراسوی علیآباد رسید. در آنجا عبدالله خان افغان از راه رسید و میرزا عبدالله نوائی را از حقیقت حال آگاه ساخت و این دو وقایع قائله را به شاهزاده گفتند. مهدیقلی میرزا از شنیدن وقایع حالتش دگرگون شد سران سپاه را حاضر و ایشان را از قضیه آگاه کرد. بعد از آن خواست تعجیل در حرکت نماید ولی گفتند این لشکر از بابیه هراسان شدهاند اگر این دفعه لشکر ما را درهم شکنند بیزحمت مازندران را تحت تصرف آوردند، باید لشکری در خور این جنگ آماده نمود. پس شاهزاده کرد و با سپاه پیاده و سواره به کنار قلعه شیخطبرسی آمد و بدنهای کشتگان خود را سوخته و بعضی را نیمخوردهی جانوران و سرهای ایشان را بر سر چوبها دید که از پیش روی قلعه مانند درختان پیدا بود. خوفی عظیم در دل او جای کرد و روا ندانست که بیسنگری و حصنی در کنار آن قلعه توقف کند آن گاه حکم نمود تا سنگری محکم در کنار قلعهی شیخ طبرسی ساخته و هر قسمتی را به جماعتی سپرد و به حفر خندق و مارپیچ امر نمود. پس لشکریان به کار درآمدند و برجهای محکم ساختند چنان که از فراز آن بروج قلعهی بابیه را هدف گلوله ساختند و عبور ایشان را از میان قلعه دشوار شد. چون کار بابیان به این جا رسید حاجی محمدعلی حکم داد تا در شبهای تاریک خاکریزهای پس قلعه را چنان مرتفع کردند که دیگر میان قلعه مشهود نباشد و اصحاب او آسوده در میان قلعه آرمیدند. در این موقع شاهزاده از کارپردازان دولت دو عرابه توپ و خمپاره و قورخانهی لایق استدعا نمود که آنها را برای او فرستادند. یک نفر از مردم هرات هم فشنگی تعبیه کرد که آن را آتش زده و به جانب قلعه میانداخت. این فشنگ هفتصد ذراع مسافت را طی کرده به میان قلعه میافتاد و خانههائی که بابیه از چوب و خس و خاشاک ساخته بودند آتش میزد. از جانب دیگر گلوله توپ و خمپاره در میان قلعه مانند تگرگ میبارید. حاج محمدعلی چون این بدید، از قلعهی شیخ طبرسی که نشیمن داشت بیرون رفت و در میان خاکریز قلعه منزل کرد. اصحاب او در میان نقبهائی که کنده بودند رفتند. هیچ کس را از توپ و خمپاره آسیبی نبود. در این وقت جعفرقلی خان با لارستانی هزار جریبی، جانب غربی شیخ طبرسی را که نزدیک قلعه بود، در عرض سه روز برجی عظیم بنا کرد. روز چهارم کسان او خواستند قدری بیاسایند ولی شاهزاده از آن جا که عجله داشت فرمان داد تا از سنگر پیش گیرند و کار سنگر را به اتمام رسانند. سربازان از خستگی هر یک به گوشهای میگریختند وبعد از ورود به برج هر یک از خستگی که داشتند خوابیده، بابیه بچون قلت عدد و غفلت ایشان را دانستند دویست مرد کار آزموده را از راه خندق بیرون شدند و ناگاه صیحه زنان یور کردند. در این گیرودار، اصحاب محمدعلی بارفروشی از فراز قلعه گلولهی فراوان انداختند تا مبادا از لشکرگاه کسی به مدد ایشان آید. بعد از قتل طهماسبقلی خان و جراحت جعفرقلی خان بابیه به قلعهی خویش رفتند و درزمان عبور جعفرقلی خان را در میان خندق یافته او را زخم تبری بر پهلو زده بگذشتند. در این اثنا، میرزا عبدالله و کسان او چند نفر از بابیه را به زخم گلوله کشتندو همراهان نعش آنها را گرفتند و برفتند. بعد از گذشتن بابیه، میرزا عبدالله جعفر قلیخان را از خندق برآورد و به لشکرگاه برد و او را به طرف ساری فرستاد تا در آنجا مداوا کند. مهدیقلی میرزا گفت چرا بیاجازت من او را روانه کردید از این رو کس فرستاد تا او را به لشکرگاه برگردانیدند. از این شدن و آمدن زحمتی به جعفرقلی خان رسید که در آن شب درگذشت. چون مدت محاصرهی قلعه شیخ طبرسی و جلادت جماعت بابیه به چهار ماه کشید، شاهنشاه به اهل مازندران خشم فرموده، سلیمانخان افشار را فرمان داد تا با لشکری جنگاور به جانب مازندران روان شد. بعد از ورود سلیمانخان به مازندران لشکر ترک را حکم داد تا اطراف قلعه را دائرهوار گرفتند و از دو طرف به حفر زمین و نقب قلعه مستعد گشتند و با یکدیگر قرار گذاشتند که نقبها را از خندق و خاکریز بگذارنند و یک دفعه آتش زدند و تمامت لشکر به یکبار یورش برند. بالجمله از طرف غربی یک نقب را به زیر برج و خاکریز رسانیده و از جانب شرقی نیز نقب نموده بودند. اول نقب غربی را آتش زدند، چون پنجاه ذرع مسافت برج و خندق و خاکریز بود تا خاک پست شد و نقب دیگر را که از جانب شرقی بود آتش زدند فورا مرتفع ساختند. لشکر شیپور کشیده از چهار طرف یورش بردند. طایفهی بابیه هر کس که از لشکر نزدیک میشد به ضرب گلوله و زخم تیغ از خود دفع میکردند . در این موقع معلوم شد که آذوقه قلعگیان تمام شده و آنان چند روز دیگر از شدت گرسنگی تباه خواهند گردید و یا پناه خواهند آورد. بدین جهت ترک یورش کردند و در سختی محاصره کوشش نمودند و از طرف بابیه چون هر خبر که حاجی محمدعلی آورده بود به کذب و دروغ بود بر اصحاب معلوم افتاد و از این عقیدت سستی گرفتند. اما هیچ کس را یارای سخن گفتن نبود. چه اگر از کسی مخالفتی معلوم میشد به حکم حاجی محمدعلی او را میکشتند. لاجرم بابیه به جان آمدند ودر نهان از پی چاره میکوشیدند. رضاخان پسر محمدخان میرآخور که به جماعت بابیه پیوسته بود، او نیز از شاهزاده امان گرفت و با دو نفر از مردم خود به لشکرگاه آمد. شاهزاده او را با هادیخان نوری سپرد که او را نگاهداری نماید. جمعی دیگر از بابیه، با لشکری که در سنگرها بودند طریق موافقت جستند و اجازت حاصل کردند که از قلعه راه فرار پیش گرفته و به مساکن خویش پیوندند. پس از این واقعه، علف و آذوقهی بابیه یکباره رو به تمامی آورد به طوری که علف زمین را هر چه یافتند بخوردند و هر چه درخت در قلعه بود پوست و برگ آن را قوت خود کردند و از آلات و ادوات چرم هر چه داشتند نیمجوش ساخته خوردند و هر قدر استخوان در قلعه بود سوزانیده و با آب مخلوط کرده خوردند و اسب ملاحسین را که به ضرب گلولهای مرده بود و برای حشمت ملاحسین آن را به خاک سپرده بودند، درآورده گوشت گندیدهی اسب را با استخوان به قسمت بردند پس از این واقعه، دیگر در قلعهی شیخ طبرسی برگ درخت و علف زمین و استخوان و چرم تمام شد و راه فرار مسدود گشت. ناچار جماعت بابیه زنهار طلبیدند. مهدیقلی میرزا گفت: هرگاه توبه و انابه کنید و به مذهب جماعت اثنیعشریه درآئید از مال و جان در امان خواهید بود واسبی برای حاج محمدعلی فرستاد و امر کرد منزلی جهت آنان مهیا کردند. حاج محمدعلی با دویست و چهارده نفر از جماعت بابیه که باقی مانده بودند به اردوی شاهزاده روانه شدند و در خیمههائی که برای ایشان مهیا کرده بودند آن شب را به صبح آوردند. روز دیگر شاهزاده حاج محمدعلی و چند نفر از بزرگان ایشان را احضار داشتند. بعد از درآمدن ایشان به مجلس و نشستن، سخن از مذهب به میان آمد. با آنکه بعضی از عقاید خود را پنهان میداشتند، باز مزخرفات چندی میگفتند. اگرچه شاهزاده حکم به قتل ایشان نداد، ولی از بس لشکر رنج دیده و از ایشان بسیاری کشته گشته بود و احتمال هم داشت که هر یک به شهری رفته مردم را اغواء کنند،دل بر قتل بابیه نهادند و آهنگ خیمههای ایشان کردند. چون شاهزاده دید که نمی تواند لشکر را ممانعت از قتل بابیه بنماید، آن جماعت را حاضر کرده یک یک را شکم درید، الا عددی قلیل که به میان جنگلها گریختند آن گاه شاهزاده حاج محمدعلی و چند نفر از سران را محبوس داشته به قلعهی شیخ طبرسی درآمدند و از استحکام برجها و خاکریزها و چاهها و راهها که ساخته بودند تعجب کرد و اموال منهوریه که از مردم و خود شاهزاده برده و در قلعه بود برداشته و هرچه را مالکی بود پس داد و از آنجا به بارفروش آمد. سعیدالعلما و دیگر اهالی بر قتل حاجی محمدعلی و بزرگان بابیه فتوی دادند و گفتند ب